عموی بنده یه گودزیلا داره یه روز که همه فامیل دور هم جمع بودیم گودزیلامون یه صدایی ازش در رفت و ما همه نگاش کردیم یه دفعه برگشت گفت چیه نیگاه میکنین من نبودم که مامان بزرگ بود ... حالا ما مبلا رو میجوییدیم... مامان بزرگم تو افق محو شد ... گودزیلا هم به کارهای شیطانیش ادامه میداد...